پل، درخت، سفيد

مهران مرتضايي

پل، درخت، سفيد


مهران مرتضايي

تو مي‌روي آن جا كنار پل كه بنشيني و كاغذ بنويسي, تا آفتاب كه ته‌مانده‌اش را جمع كند آنجا در توازي درخت تاب بخوري از بادي كه گرچه خيلي تند نمي‌وزد ولي كافي است تا يكي را آن طوري توي هوا تاب دهد و فكر مي‌كني كه لابد آنجا آن قدر دور هست كه بتواني _ اگر بشود _ يك شب را آن طور كه دل‌ت مي‌خواهد بگذراني به تلافي تمام آن شب‌ها كه نشد.
و آن وقت, وقتي كه آفتاب ته‌مانده‌اش را جمع كند,‌تو آن جا تاب مي‌خوري، توي هوا با بادي كه تند نمي‌وزد، ولي كافي‌ست. كه يكي از راه مي‌رسد و يك دبه‌ي چهار ليتريِ عرق سگي توي دست‌ش هي توي زمين و هوا تاب مي‌خورد _ كه مردم مي‌گويند تلوتلو مي‌خورد _ و مي‌آيد و تو را مي‌بيند كه آنجا كنار پل, يك سفيديِ آويزاني و مثل خودش به توازي او تاب مي‌خوري و نمي‌داند كه از نشئه‌ي عرق ناب عصرگاهي‌اش است كه يك سفيديِ آويزان تلوتلو مي‌خورد يا اين كه تازه مستي از سرش پريده و تو واقعاً داري تاب مي‌خوري.
مي‌خواهي كه سفيد ببيندت كه خيال مي‌كني سفيد لابد با تمام آن منظره تناسب بيشتري دارد و مي‌روی آنجا كه دور باشي از هر كس ممكن است ببيندت كه مي‌خواهي تاب بخوري و لابد مي‌رود مي‌گويد كه آمده بودي با آن سن و سال‌ت با طنابي از يك درخت تاب بخوري و مثل هميشه‌ي معمول گذشته بيايند و بخواهند كه دوا و درماني بكنند و قرص بخورانند و تو كه خوش‌ت نمي‌آيد مي‌روي به جايي كه لابد فكر مي‌كني آنجا آن قدر دور هست كه بخواهي و بتواني آن طور كه مي‌خواهي تاب بخوري.
كه يكي با آن دبه پيدايش مي‌شود و نمي‌داند كه حالا بايد با يك سفيدي آونگ چه بايد بكند كه آن دبه در دست‌ش هست و آن قدر آدم, كمي دورتر كه به نظرش آن قدر دور نيست, هستند كه كلي خيال دارند كه مي‌توانند هر روز بكنند و او هم لابد مي‌داند.
تو كه تاب مي‌خوري, آفتابي ته‌مانده‌اش را جمع مي‌كند و مرا همچنان آنجا ايستاده و تماشايت مي‌كند كه موهايت بيشتر از خودت تاب مي‌خورند و لباس‌ت روي انحناي كمرت كمي چين خورده و رنگ ته‌مانده‌ي آفتاب كمي روي صورتَ‌ت رنگ مي‌پاشد كه يخ نكرده باشد و چشم‌هايت بسته‌اند و به نظر نمي‌رسد ناراضي نباشي از لبخندي كه يه گوشه‌ي لب‌ت خشك‌ش زده و پايين دامن سفيدت هم كمي كمتر از موهايت توي باد تاب مي‌خورد و چين مي‌اندازد روي لباسي كه ساق پاي سفيدت را پوشانده كه حالا نگران نيستي كسي ببيندشان و از آنجا خيال خود را كامل كند در تجسم تمام سفيدي هيكل‌ت.
تازه مستي از سرش پريده يا مي‌خواهد بپرد كه به يادش مي‌آيد شايد كسي ديده باشدش كه آنجا ايستاده و دارد تو را تماشا مي‌كند كه آنجا در توازي درخت تاب مي‌خوري و او يك دبه‌ي چهارليتري عرق سگي تو دست‌ش تماشايت مي‌كند و انگار مي‌كند كه قبلن شايد جايي آن موها را ديده كه آن وقت لابد پخش بودند روي بالش سفيدي كه سرش را بر روي آن مي‌گذاشت و تو خوابيده بودي بي‌آن كه نگران باشي كه سفيدي ساق‌هايت ديده مي‌شود از لاي چاك دامني كه تاب برداشته بود روي تخت.
تازه از پل گذشته است و ديگر دبه را كه نمي‌خواهد جايي انداخته كه مي‌رسد به تو كه آويزاني مي‌گويند تاب مي‌خوري و يادش كه مي‌آيد آن موهاي روي بالشِ سفيدش پريشان شده را كه با آرامش چشم‌هايت را بسته بودي تا ديگر نشد كه آن آرامش برگردد و تازه از پل گذشته است كه كاغذ تو را روي سنگي و زير سنگ كوچكتري هم آنجا با نزديك پاهايت كه حالا سفيدي‌شان معلوم است مي‌بيند كه برش مي‌دارد و روي آن نوشته‌اي، نوشته‌اي كه تو مي‌روي آنجا كنار پل كه بنشيني و كاغذ بنويسي تا آفتاب كه ته‌مانده‌اش را جمع‌ كند، آنجا در توازي درخت تاب بخوري.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30166< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي